نسکافه

بعد از سلام و احوالپرسی با همه بچه ها و دیدن قیافه شاد و سر حال لوبا خانم و گاهی تعریف و تمجید از لباس همدیگه! میرفتم سراغ ای میل ها و بررسی اسناد و تحویلشون برای امضا و گاهی امضای گزارشهای مالیاتی و آماری و خلاصه کارهای روتین که تموم میشد حدودهای ساعت ۱۰-۱۰/۳۰ دقیقه میرفتم  که برای خودم یه نسکافه داغ درست کنم٬ تو فاصله جوش آمدن آب با دختر هائی که توی بایگانی بودند گپی میزدیم و اخبار و شایعات جدید رو مرور می کردیم! به اتاق گرم و دنج برمی گشتم و میرفتم سراغ اسناد تازه ثبت شده در سیستم برای مرور و در ضمنش اون نسکافه رو مزمزه می کردم !  

الان یهو دلم برای اون لحظه تنگ شد و هوس همون طعم نسکافه رو کردم!  

یاد شکایتهای مدام لوبا خانم و درددل کردن بچه ها٬ یاد برق چشمهای کارگرها وقتی که با گرفتن علی الحسابشون موافقت شده بود٬ ... 

مخصوصا که بچه هل تو ای میل هاشون مرتب اون روز های شاد و شیرین رو یاد آوری می کنند و آخرش به این ختم میشه که کاش اون روزها دوباره بر میگشت. 

میگم ! بی کاری هم بد دردیه ها!

احوالات

دوست داشتیم یه جائی خونه بگیریم دور از هیاهوی شهر٬ دور از ترافیک و دود و سر وصدای روزمره گی برای همین هم کالگری رو به تورنتو ترجیح دادیم هرچند که دوستان در تورنتو کمی گلایه داشتند.  اینجا دیسکاوری ریج ٬ جنوب غربی کالگری٬ خیلی جای با صفائیه٬ خیلی ساکت و آروم یه جنگل زیبا به درازای منطقه با دریاچه و رود خونه و آهو و سنجاب. مردم خیلی آروم و همه ورزشکار! یا درحال دویدن هستند یا پیاده روی و یا دوچرخه و اسکیت.  

از مرکز خریدهای بزرگ و گل و گشاد هم خبری نیست٬ توی یکی از کوچه ها چند تا مغازه و کافی شاپ هست و از اینکه  به جای فروشگاههای زنجیره ای بزرگ٬ بقالی سر کوچه داریم احساس خوبی داریم! البته بدون اون فروشگاهها زندگی نمی گذره اما خوب این مغازه هم  جوابگوی احساس نوستالژی ما هست! 

  

کم کم داریم به زندگی در اینجا عادت می کنیم و می فهمیم که زندگی در هر کشور و شهری راه و روشی داره که از بقیه جاها متفاوته. 

 

اگه وقتی بود و عمری ( آیکن گیس سفید:) حتما اینجا مینویسم .

پائیز چه زیباست

 

رنگهای پائیزی خیلی بدیع و چشم نوازه !  

انگار طبیعت عاشق شده٬ شوریده حاله٬ پر مهر٬ آفتاب دلچسب٬ ابرهائی که با باد بازی می کنند و درختانی که با صدای باد روحنوازی...

این فصل رو دوست دارم و این روز را هم.

آهو

هیچوقت فکرشو نمی کردم از دیدن دو تا آهو اینقدر ذوق زده بشم!  

اومده بودند پشت نرده های حیاط و داشتند برای خودشون صفا می کردند تا اومدیم دوربین رو راه بندازیم فواره ها شروع به کار کردند  هم اونها رو از حال و هوای خودشون در آوردند هم ما رو! فرار کردند توی جنگل و هر چی منتظر شدیم برنگشتند. 

آه از نهاد همسایه هم بلند شد چون دوربین و سه پایه رو با کلی زحمت علم کرده بود   

آنقدر خوشگل بودند و آنقدر نزدیک و آنقدر آزاد...

مهر سکوت

برای من که آدم زیاد پر حرفی نیستم شاید زیاد عجیب نباشه اما اینروزها واقعا نمیدونم چی شده اصلا نمیتونم حرف بزنم یا بنویسم آنقدر که از سکوت لذت می برم از حرف زدن نه! 

شاید این هم یک دوره گذر باشه.  

از همه دوستانی که میاند اینجا و همون حرفهای صد تا یه غاز رو هم اینجا نمیبنند معذرت می خوام.من به همتون سر می زنم و با اشتیاق نوشته های قشنگتون رو می خونم. 

ما زنده به آنیم که آرام نگیرم

 دلم برای  باکو تنگ خواهد شد همچنان که سالها دلم برای هوای گرم و دم کرده تهران تنگ شده  بود.

دلم برای  طلوع و غروب حیرت انگیز خورشید و رنگهای بدیعی که روی آبهای خزر می آفریند تنگ خواهد شد همانطور که بارها و بار ها نور کمرنگ غروب آن را درست نوک کوه قبله تصور کرده بودم و دلم هوای خانه کرده بود. 

 

دلم برای بوی آبهای نفت آلود خزر تنگ خواهد شد همانطور که بارها بوی آسفالت داغ سر ظهر تابستان تهران را حس کرده بودم و دلم پر کشیده بود به خیابان ویلا!  

 

دلم برای وقتی که پلیسی چاق و شکم گنده٬ اون چوب دستی! قرمز رنگش رو به طرف ماشین می گیره و به کنار خیابون اشاره می کنه و بعد میاد سلام میده و خودش رو معرفی می کنه و میگه: سندلروز( اسناد ماشین)! تنگ میشه! شاید هیچ کجای دیگه نتونم  همچین صحنه ای رو ببینم! 

 

دلم برای بی خیالی و راحت انگاری مردم تنگ میشه! شاید جائی دیگه مردمی رو که اینقدر از نشستن در رستوران و خوردن و نوشیدن و گوش دادن به ساز و آواز لذت میبرند نبینم!  

 

 

 شاید دلم برای باد های شدید باکو تنگ بشه٬ روزهائی که از نهارخوری برمیگشتیم و از تونل باد! رد میشدیم و من محکم ریتو رو میچسبیدم که باد نبردش! وقتی هائی که همه شکایت می کردند که درست کردن موها توی باکو هیچ فایده ای نداره! 

 

دلم برای بالکن کوچک خونمون تنگ میشه٬ وقتی هائی که آسمون صاف و دریا آروم بود و علی عینک به چشم(داستان داره :) محو تماشای دریا میشد و ما میپرسیدیم : کلاه کاپیتان امروز چه رنگیه؟!    

  

دلم برای همه دوستانی که در این نه سال داشتم خیلی تنگ خواهد شد مثل اونوقتهائی که آلبوم عکس ها مو ورق میزدم و میرفتم به آنروزهای خوش دانشکده و خاطرات و حرف و حدیث ها و دوستی ها و بی خیالی ها و ... و یه دفه دلم برای همه تنگ میشد  حتی خانم و آقای همتی! 

 

دلتنگی ها هست اما باید رفت و باید زندگی نوئی را آغاز کرد...

بعد از این همه وقت!

اوه !چقدر اینجا تار عنکبوت گرفته؟ 

 

اینترنت که هنور نداریم اما دچار یک مشکل حاد! شدم .لپ تاپم بوت ! نمیشه.نمیدونم چه بلائی سرش اومده.اینجا هم همه چیز یه خورده مشکله اگه باکو بودیم با یه تلفن به طاهر همه مشکلات کامپیوتریمون حل میشد. باید دکترش رو پیدا کنم. 

   

من بر می گردم