یادداشتهایی که منتشر نشد!

دریا آرام٬ نسیمی مطبوع٬ گرمائی دلچسب٬ آسمانی آبی و ما 

پارو میزنیم رو به جلو و از اینهمه زیبائی و خوبی لذت میبریم و شکرگزار 

اما ناگهان... 

قایق کوچک ما اسیر گردابی شده... گردابی پر از علاقه و مهر و نفرت و عشق و دوروئی و حسد و وابستگی و بدبینی و محبت و.. 

 هر کدام به گوشه ای از این قایق چنگ انداخته ایم به امید اینکه به اندازه کافی محکم باشد 

میپیچیم و تاب میخوریم و سرگیجه... 

تمام میشود آیا؟ 

و تمام میشود... 

تازه میفهمیم که چقدر به دستان هم محتاج بودیم! 

کم کم و آهسته آهسته دوباره دریا آرام میشود و میتوان نفس کشید 

باز هم شاکریم که آسمان آبی است 

... 

دوست داشتم رویائی شیرین باشد آنگونه که همیشه تصور میکردم... به کابوس میمانست اما...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد